یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
در روزگاران قدیم آسیابان پیری بود که موقع مرگ تمام اموالشو برای سه پسرش به ارث گذاشت. آسیابش به پسر بزرگ و به پسر دومی الاغ باوفاش رسید. برای پسر سومی هیچی باقی نموند به جز یک گربه. پسر بیچاره از این ارثیه خیلی دلخور بود.
“برادرانم می تونند با چیزهایی که بدست آوردند، به راحتی زندگیشونو بگذرونند. اما من فقط همین گربه رو دارم. میتونم خودشو بخورم و پوستش و لباس کنم. اما بعدش چی؟ حتما از گرسنگی می میرم…”
Reviews
There are no reviews yet.