✔️ «ریچارد بلاک» احساس کرد از لحظه ای که قدم به کافه گذاشته است، دو نفر چون دو شبح در کمین او نشسته اند. آنها را نمی شناخت و با همه زرنگی نتوانسته بود صورتشان را ببیند و تشخیص دهد اما حس ششمش احساس نیرومندی که همیشه او را در کارهای خطرناک یاری می کرد اینک زنگ خطر را به صدا درآورده بود. صدای «مک استارد» رئیس اداره پلیس بین المللی در گوشش زنگ می زد:
– ریچارد کاملا مواظب باش! شیکاگو شهر جانی های سنگدل و گانگسترهای حرفه ای است. در این شهر در هر دقیقه یک نفر به قتل می رسد و از هر ده نفری که کشته می شوند، دو نفرشان افراد پلیس هستند.
حالا ریچارد کاملا می فهمید که مرگ در کمین اوست. از موقعی که هواپیمای غول پیکر پان آمریکن روی باند فرودگاه شیکاگو نشست، ریچارد موضوع را با همه وجودش درک کرده بود. ریچارد برای یک ماموریت فوق العاده مهم که خودش نیز از آن بی اطلاع بود، به شیکاگو آمده بود. قرار بود در این کافه که «مروارید سیاه» نام داشت یک نفر با او تماس بگیرد و ماموریتش را برای او تشریح کند…
Reviews
There are no reviews yet.