از متن کتاب:
به هنگام نزدیک شدن غروب، ناجی پاچه های شلوارش را بالا کشید و رفت توی گل و لای. میخواست برود و گاومیش سیاه و گنده خود را که در شط آرام لم داده بود، بشوید. او پسرکی چهارده ساله بود. با هیکلی لاغر و نحیف، به طوریکه اگر نگاهش می کردی، خیال می کردی یازده سال بیشتر ندارد. ساق پای ناجی مانند دو چوب نازک بودند که انگار آنها را تراشیده باشند و بعد روی آتش گرفته باشند. پایش سوخته بود…
Reviews
There are no reviews yet.