✔️ شهر ممنوع، شهر لذتهای کاذب، شهر عشق های دروغین لحظه ای، شهر ننگ و شهر نفرت بود، نفرتی به سیاهی شبهای بی ستاره و آنها در چنین شهری می خواستند حجله ای از محبت بیارایند…
آغاز داستان:
طاهره مستاصل و درمانده شده بود. دلش شور میزد. چشمهایش می سوخت. مثل این بود که چیزی مرموز مثل یک مته برقی قلبش را می شکافد. کنار رودخانه ایستاده بود و زیر آفتاب سوزانی که راست و مستقیم بر مغزش می تابید، به آب گل آلود کارون نگاه می کرد. اهواز، در آن بعدازظهر داغ و تف رده، خالی و خاموش بود. طاهره اندیشید:”خودکشی شجاعت می خواهد… شجاعت” و بعد با درماندگی ناله کرد:
– نه… نمی توانم… آسان نیست…
ضعف داشت. عرق کرده بود. افکارش مغشوش و درهم بود. اصلا باور نمی کرد پایان یک عشق، یک آشنایی، چنین درام وحشت انگیزی باشد. امکان نداشت بتواند به خانه بازگردد…
Reviews
There are no reviews yet.