✔️ بخش آغازین کتاب:
نیمه شب بود. دهکده کوچک در سکوت و خاموشی فرورفته و گاه گاهی، صدای زوزه شغالی و پارس سگی این سکوت را بهم میزد. با وجود اینکه تابستان به درستی فرا نرسیده، معهذا گرمای هوا شدید بود.
چهار سوار که لباس دهاتی های اسپانیا را بر تن داشتند و چهره آنها در تاریکی شب دیده نمیشد، از کوچه باریک غرب دهکده که به کوهستان منتهی میشد، وارد دهکده شدند. زیر پرتو رنگ پریده ماه، لوله سیاه تفنگهایشان برق می زد. اسبها نفس نفس می زدند و خیس عرق بودند و معلوم بود که راه دراز و صعب العبوری را پیموده اند. آنها از میدان دهکده گذشتند و مقابل دیوار باغی که درخت های سر به فلک کشیده اش در تاریکی شب هول انگیز و هراس انگیز جلوه می نمود، از اسب پایین آمدند. یکی از آنها که تنومندتر بود، به دیگران گفت:
– “ساخلو” تو و “جیناتن” با من بیایید. “روبنز” هم همین جا می ماند و از اسب ها نگهداری می کند تا ما بازگردیم.
روبنز گفت:
– “میتو” خیال نمی کنی وجود من داخل باغ لازم باشد؟
– نه پسر! باید یک نفر اینجا بماند و از اسبها نگهداری کند… ضمنا اگر خطری پیش آمد، با شلیک یک گلوله ما را خبر کن… فهمیدی؟
– بسیار خب میتو… امیدوارم موفق شوید…
Reviews
There are no reviews yet.