✔️ در ابتدای داستان می خوانیم:
آنجلی خوابش نمی برد. مرتبا از این دنده به آن دنده می غلتید. از شیشه کوچک بالای اتاق خوابش، نوری به داخل می تابید و این نشان می داد که ساکنین آپارتمان روبرو هنوز بیدار هستند. آنجلی سعی می کرد افکار مغشوش و ناراحت کننده را از سرش بیرون کند، ولی ممکن نمی شد. چند با به خود تلقین کرد:
من دیگر دختر بزرگی هستم. نباید یک فیلم این چنین مرا بترساند و این افکار عجیب را به سر من راه دهد. با وجود همه این تلقینات نمی توانست آرام بگیرد. اصلا او نمی بایست آن روز بعدازظهر به دیدن آن فیلم جنایی وحشتناک می رفت. صحنه های فیلم مرتب به نظرش می رسید. خود را می دید که از پشت سوراخ کلید اتاقی، ناظر یک قتل هول انگیز است و این همان فکری بود که از خوابیدن او جلوگیری می کرد. کم کم آنقدر این فکر در سر او قدرت یافت که صدای پاهای آرام کسی را در آپارتمان شنید. تمام بدنش یخ کرده بود، عرق سردی روی پیشانیش راه باز کرده و مثل مار چندش آوری روی گردنش دوید… به وضوح صدای در آپارتمان مجاور را شنید. به سختی آب دهانش را فرو داد و از روی تخت خواب بلند شد:
نه! نه! من دچار خیالات شده ام. این فیلم اثر بدی روی من گذاشته است.
و دنباله نجوایش را صدای فریاد تلخ و وحشتناک زنی قطع کرد…
Reviews
There are no reviews yet.