✔در ابتدای کتاب می خوانیم:
ابرهای سیاه و تیره ای آسمان محله حلبی آباد را فرا گرفته بود. بارانی که ابتدا آرام آرام می آمد، یکباره شدت گرفت. با کوبیدن دانه های باران روی سقف زاغه ها و کپرهایی که با حلبی های زنگ زده و پوسیده ساخته شده بودند، سروصدای زیادی راه افتاد. آب های کثیف و تیره ای که از ناودان های زنگ زده راه افتاد وقتی با خاکها و کاغذهای توی کوجه مخلوط شد، به صورت لجن درآمد. این گلهای چسبناک زیر پای عابرین لرچ لرچ صدا می کرد و اهل محل به زحمت می توانستند خود را از توی لجن ها بیرون بکشند. بزرگترها توی زاغه ها پناه بردند. چشم به آسمان و دست به دعا برداشتند که زودتر باران بند بیاید. می ترسیدند اگر باران ادامه پیدا کند، دیوارهای گلی و سقف های پوسیده بر سرشان خراب شود. تنها چند بچه لخت و عور زیر طاق حلبی دکان بقالی “عمو هادی” کز کرده و با ترس و دلهره ریزش باران را تماشا می کردند…
Reviews
There are no reviews yet.