از سری داستانهای مثنوی مولوی برای کودکان
در زمان های قدیم مرد فقیری با آب فروشی روزگار خود را می گذراند. این مرد فقیر اسمش منصور بود. منصور یک الاغ داشت و هر روز دو مشک چرمی بر پشت او میگذاشت و از شهر به چشمه آبی که در دهکده واقع شده بود میرفت. او همینکه به چشمه می رسید مشک ها را پر از آب می کرد و بر روی الاغش می گذارد و به شهر بر می گشت تا به منزل ها و قهوه خانه ها آب بفروشد.
شهری که منصور در آن زندگی می کرد دارای رودخانه های فراوانی بود ولی مردم میل داشتند از آب چشمه استفاده کنند زیرا آب آن خیلی تمیز و خنک بود. با آنکه منصور در روز چندین مرتبه به چشمه می رفت و آب می آورد و می فروخت، اما پولی که از این راه به دست می آورد ناچیز بود و برای خرج روزانه او کافی نبود…
Reviews
There are no reviews yet.