از متن کتاب:
بیست و پنج سال پیش در یک خانواده روستایی، در کوچکسرای قائم شهر چشم به جهان گشودم. تولد من باعث شادی و سرور پدر و مادرم شد. شادی آنها بدین جهت بود که من می توانستم در سالهای پیری عصای دستشان باشم و آنها را از هر جهت یاری کنم. هر روز که بزرگتر میشدم، آنها هم به من بیشتر علاقمند می شدند و آرزوهای طلائی خود را در فرداهای دورتر جستجو می کردند.
دو سال از سن من می گذشت ولی هنوز نمی توانستم راه بروم. مادر من مانند هر مادر دیگری علاقمند بود که من زودتر راه بیفتم تا از جست و خیز من لذت بیشتری ببرد. بدین خاطر همیشه مرا به راه رفتن تشویق می کرد و سعی می نمود تا من از جایم بلند شوم و با کمک او قدم بردارم. ولی خیلی زود مادر و دیگر اعضای خانواده ام متوجه شدند که پاهای من فلج است و قادر نیستم راه بروم. نگرانی آنها حد و مرزی نداشت. تمام امیدها و آرزوهای خود را نقش بر آب دیدند. گویا زندگی یکباره به آنها پشت کرد و شادی از میانشان برای همیشه کوچ نمود. روزشان را با اندوه و شبشان را با گریه می گذراندند ولی چه فایده از گریه…
Reviews
There are no reviews yet.