مقدمه کتاب:
از من کپسول سیانور خواست. اولش باور نکردم. جدی بود. از وحشت خشک شدم. این شاید اصلی ترین خواسته ای بود که اجابت نکردم. حتی اگر می خواستم، نمی توانستم. دسترسی نداشتم.
گفت: می دانستم.
یعنی چه؟ می دانست از چنین دوستی چنان آبی گرم نمی شود، پس چرا خواست؟ مرگ خود را طلب می کرد؟ دوستی را محک زده بود؟
در جواب پرسش غمگین اما جدی ام خواند:
من مرگ خویشتن را رازی کردم
او را
محرم رازی
و با او
از مرگ من
سخن گفتم
من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم
که صدای مرا
به جانب من
باز پس نمی فرستاد
و من سخنی نداشتم. تا مدتها سخنی نداشتم. اشکم به سردخانه چشمم منجمد شده بود. “به چشم من نگاهی کرد/ دید اشکم را” درحالیکه سری به تایید ناپیدای دور درون خویشتن فرو می جنبانید خواند:
خوشا رهایی رهایی رهایی
خوشا اگر نه زیستن به رهایی
مردن به رهایی…
Reviews
There are no reviews yet.