✔️ از متن کتاب:
جسد جوان در حالیکه پیژامه ای به تن داشت با مغز ولو شده روی قالی افتاده و طپانچه من هم در دستش دیده میشد. سعی کردم پیشانی ام را مالش دهم تا افکار مغشوشم را متمرکز سازم و بفهمم جریان از چه قرار است ولی پلیس ها نگذاشتند و یکی از پلیس ها دستم را گرفته و با صدای بلندی از من تحقیق می نمود، به طوریکه سردردم شدت می یافت و دیگری با پارچه مرطوبی مرتب به صورتم می زد تا حالم جا بیاید.
با ناراحتی فریاد کشیدم: لعنتی ها بس کنید.
یکی از پلیس ها خندید و مرا به عقب هل داد. کوشش کردم تا جریان را به خاطر بیاورم ولی چیزی به یادم نیامد و تنها چیزی که می دیدم جسد جوان در وسط اتاق و طپانچه خودم بود. دوباره یکی از پلیس ها دستم را گرفت و شروع به سوال کردن نمود. با عصبانیت لگدی به طرف جلو انداختم و پلیسی که کلاه بر سر داشت، ناله کنان به عقب رفته و خم شد.
خنده پر سرو صدایی کردم و یکی از پلیس ها گفت:
حالا حسابت را می رسم….
Reviews
There are no reviews yet.