✔از متن کتاب:
– می دانی داداش، دلم می خواست مرا با خود می بردی.
– وقتی مدرسه ها تعطیل شد، من، تو و حوا، به دیدن پدر می رویم.
– سه ماه باید صبر کنم.
قدم یار گفت:
– خوب صبر کن، تو اول باید به درست توجه داشته باشی. سعی کن مثل همیشه پسر خوبی باشی. درست را بخوان تا پدر از تو راضی باشد.
طاهر با لحنی قاطع گفت:
– مطمئن باش داداش.
قدم یار ایستاد. طاهر را هم در کنار خود نگه داشت. پسرک با تعجب پرسید:
– چی شده؟ چرا ایستادی؟
مرد ماجراها با دستش به در خانه حوا اشاره کرد و گفت:
– تا خانه حوا چند قدم بیشتر نمانده. قبل از اینکه به آنجا برسم، می خواهم مطمئن شوم حرفهایی که بین راه بهت گفتم، یادت هست یا نه…
Reviews
There are no reviews yet.