از متن کتاب:
روزی روزگاری در ولایت شام، خشت زن پیری زندگی می کرد. مردی عاشق کار و تلاش که در صنعت خود کارکشته بود. خشت هایی که او میزد اگرچه از گل بود، در محکمی دست کمی از سنگ نداشت. جای حرفی نیست که زندگی سختی می گذراند ولی وقتی حاصل دسترنجش را در پیکره بناهای سر به آسمان کشیده می دید، از خوشحالی می خواست پر بگیرد و پرواز بکند. معنای زندگی برای او در همین بود و بس.
روزی از روزها جوان تروتمیزی او را گرم کار دید. نزدش رفت، بادی به غبغب انداخت و به اصطلاح از راه دلسوزی گفت:
عمو این دیگر چه کاری است که برای خودت پیدا کرده ای؟ از خاک و گل و کاه چه خیری دیده ای؟ از خشت مالیدن خسته نمی شوی؟ ماله را دور بینداز و قالب را هم بسوزان! سنگ و کلوخ را ول کن! این کارها کار عمله هاست. برازنده تو نیست. تو بنده و برده نیستی که این همه جان می کنی! برای خودت فکر کار حسابی بکن!…
Reviews
There are no reviews yet.