سرآغاز داستان:
صدای گلوله ها که بلند شد، مردم به کوچه ریختند. پیکر خونین کسی روی زمین افتاده بود و ده بیست قدم آنطرف تر یکی دیگر گلوله ای به تن و سرشان خورده بود. هر دو مرده بودند. گویی هزار سال بود که مرده بودند. مردم گرد آمدند و انبوه و هر لحظه انبوه تر شدند. دور و بر پیکرهای مرده حلقه زده بودند اما کسی جلو نمی رفت و به پیکرهای در خون فروخفته دست نمی زد. آنها که دیرتر رسیده بودند، با فشار دست دیگران را پس می زدند و پیش می رفتند و هنگامی که دیگر پیش رفتن نمی توانستند، سرک می کشیدند و از لابلای سرها و شانه ها نگاه می کردند. معلوم نبود اینها که آنجا افتاده اند، که هستند. هر دو کت و شلوار تنشان بود…
Reviews
There are no reviews yet.