برگرفته از متن کتاب:
اواخر بهمن ماه بود اما هوا بوی بهار می داد و از سردی هوا کمتر اثری بود. مصطفی کتش را درآورد و به دستش گرفت. به خانه ننه بختیار که رسید با تمام قدرت به در کوبید. ننه بختیار در را باز کرد. قیافه مصطفی را که دید همه چیز را فهمید. ننه بختیار که قد بلند و اندام چهارشانه ای داشت، با صدای رسا و بلندی گفت:
– مش مصطفی در را از جا کندی! اگر هر روز دو نفر مثل تو در این خانه را بکوبند که من سکته می کنم و فاتحه ام خوانده است.
مصطفی عرق پیشانی اش را پاک کرد و با لحنی ملتمسانه گفت:
– ننه بختیار مرا ببخش که اینطوری در زدم ولی تو را به خدا عجله کن، چادرت را بردار که بریم…
Reviews
There are no reviews yet.