یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. در روزگاران پیشین در یکی از شهرهای ایران دیو خطرناک و یک چشمی یک روز خود را به سرچشمه آب شهر انداخت و مانع از جاری شدن آب چشمه به شهر گردید. وجود دیو یک چشم باعث شد که آب بطرف شهر سرآزیر نشود و مردم در بی آبی بیتابی کنند. روزها و هفتهها گذشت اما دیو یک چشم همچنان آب چشمه را سد کرده بود و اجازه نمیداد قطرهای آب به سوی شهر جاری شود. مردم وحشتزده به نزد حاکم هر رفتند و از وی خواستند به سربازانش دستور بدهد شر دیو را از سرشان کم کند. حاکم جبار چون در قصر خود مقدار زیادی آب داشت و معنی بی آبی را نمی دانست مردم را از قصر باشکوه خود بیرون کرد و فریاد کشید که من سربازانم را برای حفظ جانم میخواهم. چگونه آنها را به جنگ دیو یک چشم بفرستم؟
Reviews
There are no reviews yet.