بخشی از متن کتاب:
در شهری خاموش و سرد که آپارتمانهایی بلند تمام سطح آن را پوشانده در قلب یکی از این خانهها زنی تنها زندگی میکرد، شاید به ظاهر و در اولین دیدار او اصلاً تنها نباشد خانهاش را نه تنهایی که دو فرزند و شوهری که همراه همیشگی او هستند پر کرده او سالیان درازی است که در میان افکارش به تنهایی زندگی میکند
تمام روزها و شبهایش را در میان همین شهر و حتی بسیار کوچکتر در میان همین خانه میگذراند، در خاطرش نیست چند سالی است که این زندگی را ادامه میدهد.
شمار روز و شبها از خیالش دور شده آنقدر این روزها را در ذهنش تکرار کرده که گاهی نمیداند ماهی از آن گذشته و یا سالی، حتی برخی روزها شمار ایام هم از خاطرش دور میشود و دو روز را با هم به اشتباه میگیرد.
گویی از همان بدو تولد در همین خانه بوده و فراتر از این را تا کنون ندیده است، دیوارهای خانه همانند میلههای آهنین در برابرش نقش میبندند و درِ خانهای که دروازههای سیاهچالش است،
روزها و شبها در افکارش همسر را زندانبان همین زندان دیده است شاید از نظر خیلی دور به چشم آید که این همسر فداکار و وفادار که همه زندگیاش را برای او و فرزندانش صرف کرده مثال زندانبانی باشد…
Reviews
There are no reviews yet.