داستان چنین آغاز می شود:
نمی دانم چه مدت اینجا ایستاده ام. اینجا روی بلندترین تپه روستای مارون. در زیر آفتاب ملایم بهاری که پشتم را و شانه هایم را گرم کرده است و غرق تماشای قراءالسبع شده ام. یکی از آن هفت روستای پایین تپه، روزی روزگاری موطن من بوده است. من می آمدم، چندتایی با من بودند. کدخدا سلیم، کدخدای شقراء هم با من بود اما آنها برگشتند و من خواسته ام یک شب را اینجا صبح کنم. گفتند خطرناک است، خواستم برگردم. گفتم نیروهای سازمان ملل هستند؛ تازه چه خطری ممکن است زن پنجاه و چند ساله ای را در این تپه ها تهدید کند؟
وقتی می آمدم لیسا عروس عفاف، قدری نان زعتر همراهم کرد و گفت: “خاله لیلاس! گرسنه می شوی”. همین تاکیدش مرا مجاب کرد که بسته را بردارم…
Reviews
There are no reviews yet.