سرآغاز داستان:
پسرک روزنامه فروش وقتی جلوی دکه های بقالی رسید، گردن چون نخ گلابی خودش را سیخکی گرفته با تمام زوری که داشت فریاد زد:
– ملانصرالدین، ملانصرالدین!
کربلایی ریش حنایی که روی چهارپایه دم در دکانش نشسته چرت میزد، مثل اینکه به پهلویش سقلمه زده باشند، چندشش شد. ترسیده چشمهایش را باز کرد. به پسرک که درست بیخ گوشش با صدای زیلی جیغ می زد، چپ چپ نگاه کرد…
تگ:
آداب اجتماعی داستانهای آموزنده داستانهای آموزنده برای کودکان داستانهای اجتماعی برای کودکان داستانهای اخلاقی داستانهای اخلاقی برای کودکان
Reviews
There are no reviews yet.