سرآغاز داستان:
مرد جوانی که مضطرب به نظر می رسید، وارد قریه شد و از اولین کسی که سر راهش دید پرسید:
کدخدا کجاست….؟
آن مرد گفت: در انبار است. گندم توزین می کند… چه شده؟
جوان سئوال پسر عموی خویش را بلا جواب گذاشت و به طرف انبار دوید.
کدخدا با چند نفر از اهالی روی قالیچه ای نشسته و بر توزین گندم موجود در انبار غله نظارت می کردند. جوانی که کنار قالیچه روی زمین نشسته و هنوز موی بر چهره اش نرو ئیده بود، قلمدانی بر شال کمر زده و مشغول نوشتن نتیجه کار آنها بود. جوان به محض اینکه وارد انبار شد و کدخدا را آنجا نشسته دید، خود را روی فرش انداخت و نفس نفس زنان گفت:
– کدخدا… عموجان… آمدند… آمدند…
پیرمرد که برادرزاده خویش را خیلی منقلب و آشفته دید. نیم خیز شد، شانه های او را گرفت و پرسید:
چه خبر شده… کی آمد…؟ چه کسانی آمدند..
– عموجان… نوکران سپهسالار… مباشرین حاکم… همه مسلح هستند. و بعد حرف خود را قطع کرده و سر را به زیر انداخت و گفت:
– کار من تمام شد. من می دانم برای چه آمده اند… این آخرین مهلت ما است، مرا کمک کنید… شما را به مولا مرا تنها نگذارید. رحم کنید…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.