از متن کتاب:
نگهبانان کاخ به هنگام شب، سواری را در نزدیکی قصر مشاهده کردند که صدای سم اسبش به روی سنگفرش خیابان، هر لحظه نزدیک تر شنیده میشد. گویی به سوی کاخ پیش می آمد و با شتابی که داشت اینطور به نظر می رسد حامل پیام مهمی است.
مردم نگهبان در تاریکی چشم به جانب او دوخت و وقتی مطمئن گردید که او به سوی قصر می آید، با صدای ناهنجاری فریاد برآورد:
– ای سوار کیستی؟ جلو نیا و الا با یک گلوله سینه ات را خواهم شکافت.
سوار به مجرد شنیدن فریاد آمرانه و تهدید آمیز مرد نگهبان، اسب را از حرکت متوقف نمود. چشمانش را در تاریکی به اطراف گردش داد و بعد متوجه روبروی خود، بالای سر در کاخ شد و با صدای رسایی که نشان میداد تهدید مرد نگهبان در او موثر واقع نشده، گفت:
– فورا در را باز کن. نامه ای برای طهمورث خان دارم. از استانبول می آیم.
– تا اسم شب را نگویی، در به رویت باز نخواهد شد…
Reviews
There are no reviews yet.