سرآغاز داستان:
این بازی را خودش یادم داده بود ولی وقتی حوصله نداشت ابروهایش را که مثل نخ قرقره باریک بود گره می انداخت و میگفت: “برو کنار، برو کنار بگذار به مشتری برسم.” میگفتم: “بیا برس! کی به تو کار دارد؟” و از جایم تکان نمی خوردم. می دانستم مشتری بهانه است. مردم انگار از نمایشگاهی دیدن کنند، از جلوی پیشخوان قسمت ما رد می شدند، دستی به زیرپوشها و شورتهای مردانه می کشیدند و از صدتا یکی شان ممکن بود چیزی بخرد. آنهم لازم نبود کنارش بایستم. صدایم می زدند و من هم پولش را می گرفتم و صندوق را می زدم و قبضش را می دادم دست مشتری. باز با دلخوری تکرار کرد بروم کنار بگذارم به مشتری برسد. اگر کوتاه می آمدم افت داشت…
Reviews
There are no reviews yet.