برگرفته از متن کتاب:
فریاد زد: “مصطفی؟”
صدا سه بار پشت سر هم در سلول خالی تکرار شد:
“مصطفی، مصطفی..”
اسکندر از روی تخت بلند شد. کنار پنجره و پهلوی احمد که از پنجره به تاریکی شب و بیرون خیره شده بود ایستاد. دست روی شانه او گذاشت و گفت:
“بسه، تمومش کن! فکر می کنی اگر سه بار اسم اون رو فریاد بزنی، جواب میده؟”
سلول تاریک بود. کسی که روی تخت می نشست، کاملا در تاریکی فرو می رفت. فقط از پنجره یک خط باریک نور تا در کوچک سلول کشیده میشد..
Reviews
There are no reviews yet.