سرآغاز داستان:
به دنبال یک شکست عجیب که کوچکترین تقصیری هم به گردن من نبود، در آپارتمانم قدم می زدم. پات با دخالت بیجای خودش نقشه ام را بهم زده و تبهکاران را فراری داده بود. در این میانه بیش از همه من ضرر کرده بودم که خستگی دو ماه کوشش و تلاش به تنم مانده و ولدا هم با عصبانیت ترکم کرده و رفته بود. قهر کردن ولدا به گردن خودم بود. شایسته نبود که من با او اینطور رفتار کنم. مثل اینکه او می بایست گناه پات را به گردن بگیرد. حال که رفته بود، میدیدم که تنهایی چقدر اذیتم می کند. از دولابچه یک بطری ویسکی درآوردم و گیلاسی پرکرده، نوشیدم و به روی تخت افتادم و سیگاری آتش زدم. چاره نبود؛ می بایست کار را از نو شروع کنم…
Reviews
There are no reviews yet.