سرآغاز داستان:
بهار بی توجه به اینکه مردم غم دارند، فرا رسیده بود. بهار قشنگی بود اگر چه مردم بهار و نوروز نداشتند. درختان زردآلو و قیسی و هلوی باغستانهای اطراف قزوین به شکوفه نشسته بودند و مانند سالهای شادی و بی غمی زیبایی شکوهمندی داشتند اما در مردم آن کشش و کوشش همیشگی دیده نمیشد و چون گذشته وقتی بهم می رسیدند، لبخند نمی زدند و سلام و خسته نباشی نمی گفتند، کمبود نان و قند و شکر که اساسی ترین ارقام مایحتاج مردم را تشکیل می دادند، یک طرف و مشاهده سربازان و مشاهده سربازان ارتش بیگانه که با پوتین های سنگین، تفنگ بدوش از معابر و گذرگاهها می گذشتند، از طرف دیگر، غم به دل اهالی می نشانید…
Reviews
There are no reviews yet.