رمان داستان جوانی آخوندزاده است. او از همان اول با شغل پدر و رفتارهای متحجرانه و متعصبانهی پدر زاویه دارد و برخلاف دیگر فرزندان خانواده تن به این تحجر نمیدهد. حتا وقتی پدر پیشنهاد میدهد که او شغل طلبگی را انتخاب کند نمیپذیرد. او که در خانواده به دلیل همین تمردها از دستور پدر و مادر به گونهای طرد شده و به علت جو مذهبی و صلب، درکی از عشق ندارد، با انتخاب شهناز تصور میکند که انتخابی بر وفق دل خودش انجام داده، غافل از اینکه به قول نیچه وقتی خیره در چیزی میشوی خودت به آن شبیه می شوی. حالا تنها تفاوت فاحش او با پدر این است که پدر را ترس از خدا ظاهرا از بعضی خطاها باز داشته است، اما او این خدای صلب را نپذیرفته و جایگزینی هم برای آن پیدا نکرده. او از همان کودکی عشقی را دریافت نکرده که بخواهد آن را بازتولید کند. حتا خانواده این تصور را در او ایجاد کردهاند که او فرزند این خانواده نیست و او را از همان ابتدا دچار سردرگمی عاطفی کردهاند. به همین دلیل آنچه که او را به شهناز نزدیک می کند، چیزی از جنس عشق نیست بلکه در واقع طغیان غریزهی جنسی سرکوب شده است. اما زمانی که شهناز به خاطر کشتن تصادفی گربهای او را تحقیر می کند این رفتار را برنمیتابد و از آن به بعد دامنه اختلافات بیشتر میشود تا جایی که شهناز راوی را ترک می کند و راوی سرخورده، ظاهرا برای جبران این عقده و سرخوردگی به کشتن فجیع گربه ها کمر میبندد چون پلشتی زندگیش را از آنها میداند. اما این تنها تلنگری است که برشی از آن کوه یخ را هویدا می کند…
Reviews
There are no reviews yet.