120 صفحه
آغاز داستان:
بادی که بوی نامطبوع داشت می وزید. ریزه برف های خشک و خاکی رنگ به بالا می جستند. در صحن حیاط پره های کاه و تراشه های درختان در پرواز بودند. در وسط حیاط مردی که هیکلی درشت و صورتی گرد داشت و پیراهن کتانی راه راهی، مثل پیراهن تاتارها، تا روی پاشنه اش کشیده شده بود، ایستاده بود. پاهای عریانش را در گالش های لاستیکی پوشانده و درحالیکه دستهای خود را به شکم بزرگش چسبانده بود، به تندی شست های کوتاه و کلفت خود را می چرخاند. با چشم های ریز و براق و لنگه به لنگه خود مرا ورانداز می کرد. چشم راست او سبز و چشم چپش خاکستری رنگ بود. با صدای بلندی گفت:
“برو، اینجا کاری برای تو نیست. زمستان و کار؟”
چهره گوشتالو و بی موی او، وضع تحقیرآمیزی به خود گرفت. روی لب زبرین او سبیل تنک و بورش تکانی خورد. لب زیرین او از روی کج خلقی آویزان شد و یک رشته دندان ریز بهم چسبیده او را عریان کرد…
Reviews
There are no reviews yet.