برگرفته از متن کتاب:
خبر آنچنان ناگهانی و زهر بود که مادر به هق هق افتاد. به جشن تولد هفت سالگی چند ماه مانده بود. تابستان بود. تهران خلوت، تهران وحشت زده بود. ردیف سوم از طبقه دوم اتوبوس کثیفی نشستیم. چادر سیاه مادر افتاد روی پاهام. از مادرم پرسیدم: “پدربزرگ مرده؟”
پیش از آنکه بتواند در چشمهایم نگاه کند، باز به گریه افتاد و من از همان اشکها فهمیدم که پدربزرگ مرده. پدربزرگ مهربان و شوخ بود. جنازه اش را که دیدم، آرام دراز کشیده بود روی تخت آن طرف حیاط و داشت تمام زندگی اش را در خوابی ابدی مرور می کرد. آن موقع از نگاه من خیلی پیر بود. اما فقط شصت سال… شصت سال… شصت سالگی اهمیت بسیار دارد…
Reviews
There are no reviews yet.