سرآغاز داستان:
مدتهاست که دیگر برف نمی بارد. ولی برفهای قبلی، بی کم و کاست باقی مانده اند. پیاده روها و لبه دیوارهاف سفیدند از برف. بسیاری از جاها برف به یخی شفاف تبدیل شده و در لایه های آئینه آن می توان لنگه کفش کهنه، کلاه سربازی، عینک ذره بینی، پیت حلبی خالی و گاع تصویری از خورشید را رنگ پریده و لرزان دید. باد سرد مسیر مشخصی ندارد. از شمال به جنوب می وزد، از شرق به غرب، معلوم نیست بادهای سرد خورشید را بی اثر کرده، یا از ناتوانی خورشید است که بادها چنین سرد شده اند؟ در دهانه بعضی کوچه ها ضخامت یخبندان حتی به نیم متر هم می رسد و در لحظاتی که می توان خورشید را در دل یخ دید، خوب می شود دریافت که دیگر آن خورشید قدیمی نیست که نفس گرم از زمین مرده برمی آورد. حال در آئینه آلوده پیاده روها بیماری مبتلا به تب و لرز را می ماند…
Reviews
There are no reviews yet.