سرآغاز داستان:
۲۱ شهریور ۱۳۸۰ – ۱۲ سپتامبر ۲۰۰۱
خرد و خمیر روی تخت بیمارستان در لس آنجلس افتاده ام. این بهترین جا برای فکر کردن و رویا بافتن است. برخلاف زندان که افکار زندانی تیز و برنده و تعجیلی است، روی تخت بیمارستان افکار بیمار نرم و گرد و تخدیری است. مخدرهای تزریقی به تصاویر سورآلیستی راه می دهد.
– پرستار!
پرستار: باید سرم را تعویض کنم.
– من کی آمدم اینجا؟
+ تو را آوردند.
– آوردند یعنی چه؟
+ پنج روز پیش آمبولانس اورژانس آوردت. کاملا بیهوش بودی. دیشب بهوش آمدی…
Reviews
There are no reviews yet.