آغاز داستان:
من سیزده ساله هستم. سیزده بهار را دیده ام و نیز سیزده بار زیر تابش تند مرداد زندگی را گذرانده ام. مرداد در جنوب آنقدر گرم است که می تواند همه چیز را بسوزاند. می دانی؟ ما در گرمای مرداد مثل آجرهای درون “دروغه” داغ می شویم و همانطور پخته می شویم و گرمای استخوانهای نرممان را سفت و قرص می کند و در این میان تنها بلندی نخلی همیشه سایه مان بوده است. البته با اطمینان نمی توانم بگویم سیزده ساله هستم. زیرا وقتی از بی بی می پرسم: “بی بی من چند سالم است؟” او دوک پشم ریسی را کنار می گذارد، به آسمان نگاه می کند، زیر لب چیزهایی می گوید و در حالیکه انگشتان دستش را به حساب می گیرد می گوید: “شاید سیزده سال”. مکثی می کند و دوباره می گوید: “بله بله سیزده سال”. ولی من باورم نمی شود. فکر می کنم بیش از اینها باید سن داشته باشم، خیلی بیشتر…
Reviews
There are no reviews yet.