✔️ ژرژ سیمنون نویسنده بلژیکی در ژانر جنایی است. او در سال 1931 بازرس مگره را آفرید که شخصیت اصلی داستان های پلیسی او شد.
داستانهای این مجموعه، مانند اغلب آثار سیمون، درونمایهای جنایی، پلیسی و جذاب دارند.
در ابتدای کتاب میخوانیم:
هنگامى که مگره از خستگى آهى کشیده صندلى خود را از میز تحریر دور کرد درست هفده ساعت بود که از کارل آندرسن بازجویى بهعمل مىآمد.
هنگام ظهر از پنجرهى اتاق، دختران فروشنده و کارمندان را دید که به لبنیاتفروشىهاى میدان «سنمیشل» هجوم آوردند، سپس رفتوآمد کمتر شد. ساعت شش بعدازظهر همه بهطرف مراکز مترو و ایستگاههاى راهآهن هجوم آوردند و سرانجام شاهد آمدوشد کسانى بود که سلانهسلانه به نوشابهفروشىها سر مىزدند و براى تحریک اشتها مىنوشیدند.
لایهاى از مه بر رود سن دیده مىشد. مدتى بود آخرین یدککش با چراغ سبز و قرمز و سه قایق پر از بار عبور کرده بود. مگره آخرین اتوبوس شب و قطار مترو را با چشم در عالم اندیشه بدرقه کرد، بستن در سینما و برداشتن آگهىهاى بزرگ مصور آن را مشاهده کرد.
در دفتر کار وى صداى سوختن هیزمهاى شومینه بلندتر بود. روى میز نیمبطرىهاى خالى و تهماندهى ساندویچ دیده مىشد.
در نقطهى نامعلومى آتشسوزى رخ داده بود، زیرا صداى عبور ماشینهاى پرسروصداى آتشنشانى بهگوش رسید. ماشین حمل زندانیان حدود ساعت دو براى جمعآورى ولگردان از ادارهى پلیس خارج شد، پس از مدتى برگشت و آنان را تحویل بازداشتگاه موقت داد.
در خلال این احوال، بازجویى همچنان ادامه داشت. مگره هر ساعت یا دو ساعت یکبار، بسته به اینکه تا چه حد خسته شده باشد، دکمهاى را فشار مىداد. آنگاه استوار لوکاس که در اتاق مجاور چرت مىزد مىآمد، نظرى به یادداشتهاى کلانتر مىافکند و بازجویى را دنبال مىکرد، مگره مىرفت و روى تختخواب سفرى دراز مىکشید تا تمدد اعصاب کند و با نیروى تازهترى باز گردد و بازجویى را ادامه دهد.
شهربانى کاملا خلوت بود. فقط در شعبهى دزدان، فواحش و ولگردان آمدوشدى دیده مىشد. یکى از مأموران آگاهى نزدیک ساعت چهار صبح شخصى را که به فروش مواد مخدر اشتغال داشت آورد و بلادرنگ به اعتراف واداشت.
رود سن را مه شیرى فرا گرفت و لحظه به لحظه بر سفیدى آن افزوده مىشد. بالاخره روز شد و کرانههاى خلوت رودخانه روشن گشت. در راهروها صداى پا شنیده شد. زنگ تلفنها، صداى احضار اشخاص، باز و بسته شدن درها و خش و خش جاروب به گوش رسید…
Reviews
There are no reviews yet.