گزیده ای از متن کتاب:
– هی! درشکه چی!
همانطور که درشکه چی به اسبش هی میزد و به طرف ما می آمد، من در عالم خیال از قرنی به قرن دیگر می رفتم. کوستیامیرونو در حالیکه با عجله به طرف راحت ترین جایگاه درشکه می رفت تا بنشیند گفت:
– فرودگاه
درشکه چی پیشاپیش فهمیده بود که ما کجا می خواهیم برویم. او بدون اینکه به کوستیای کوتاه قد بکند، و بعد نوبت به نوبت سایر خلبانان را ورنداز نمود و هویدا بود با که با دیدن این چهار نفر زورمند، کمی ناراحت شده است. آنگاه به امید که کالسکه کوچک کهنه اش جای هر چهار نفر ما باشد، به اسبهایش هی زد:
– هی! یاالله حیوان!
منازل و مغازه های آشنا خیابان بزرگ از جلوی ما رژه می رفتند. صبح آفتابی آن روز ماه مه و نمای دلنشین شهر باعث شده بود که ما روحا جشن بگیریم…
Reviews
There are no reviews yet.