بنام خدا
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یک خاله سوسکهای بود که در زبرو زرنگی و حاضر جوابی معروف بود. هروقت خاله سوسکه چادرش را سرش میکرد و از خانه بیرون میآمد نیش همه دکان داران و کسبه محله تا بناگوش باز میشد و همه بیاختیار خنده شان میگرفت. چون تا آن موقع کسی سوسکی با آن ریخت و قیافه ندیده بود. برای همین هم مردم اسم او را گذاشته بودند خاله سوسکه.
و اما با وجود این همه شادی و خنده که خاله سوسکه در دور و برش به راه انداخته بود، خودش از زندگی خودش خیلی راضی نبود. چون که از نشستن توی خانه خسته شده بود و از تنهائی حوصلهاش سررفته بود.
یک روز شنید که در همدان عمو رمضانی هست که مرد خوبی است و از سوسکهای زبر و زرنگ و حاضر جواب خوشش میآید. این بود که خاله سوسکه پاشد و لباسهای خوشگلش را یکی یکی به تن کرد. اول شلوار سیاهش را پوشید. بعد روی آن شلیته قرمزش را که دامن چین داری بود به پایش کرد. بعد پیراهن زریاش را پوشید. سپس چارقد سفیدش را به سرکرد و چادر گلدار یزدیش را روی سرانداخت. آخرسرهم کفشهای قرمزش را به پایش کرد. بعد از این که خودش را توی آینه خوب ورانداز کرد و مطمئن شد که هیچ کم و کسر و عیب و ایرادی ندارد، از خانه خارج شد. رفت و رفت تا رسید به دکان، بقالی
Reviews
There are no reviews yet.