نویسنده: شهرزاد
بخشی از کتاب :
سلول پشت پرده سلول عجیبی بود. یک متر در سه متر با سقف بسیار بلند بدون پنجره. به نظرم آمد قبلا راهرو بوده. پشت در سلول پتوی ضخیمی آویخته بودند،با آنکه دیوار سلول چند بار روی هم رنگ خاکستری خورده بود اما رویش پر از نوشته های رمز گونه بود. نمی دانستم کجا هستم ، روی دیوار مورس زدم جوابی نیامد، روی زانویم راه می رفتم و نوشته های روی دیوار را می خواندم، آن نوشته ها مرا به خود مشغول کردند و راهی بود تا درد را کمتر حس کنم. یک گوشه دیوار تاریخ دستگیری و اعدام بود. در کنارش مادری از رنج دلتنگی دخترش نوشته بود؛ ( دختر کوچکم، تو میدانی که من هرگز دروغ نمی گویم ولی اینها باور نمی کنند) زیر هرگز دروغ نمی گویم خط کشیده بودند و نوشته شده بود حتی به بازجو! بر چهار دیوار سلول تا آنجا که دست میرسید نوشته شده بود. سلول خود کتابی بود ،جایی نوشته بودند اینجا بازداشتگاه سید علی خان، واقع در کمال اسماعیل و این سلول معروف پشت پرده است؛( وقتی می خوری به آزادی فکر کن)؛ (رفیق خیانت نکن)؛ ( روبه صفتان زشتخو را نکشند)؛ (بازجو جز یک احمق بی سواد نیست) ؛ (با خیانت خود را زنده به گور نکن)؛ (زندان میدان نبرداست)؛ (آدمی با سر افراشته باید میرد)؛ ( بازجو یه دستی میزنه)؛ ( زری جان در کنار امام حسین تو را خواهم دید، امشب اعدام می شوم)؛ (بهاران خجسته باد)؛ (این بازداشتگاه چهار تواب خطرناک دارد)؛ ( هر شب بکنم رو به یمن تا تو بر آیی)؛ صدای اذان بلند شد ، به زحمت خود را به پتو رساندم و دراز کشیدم.
نگهبان در را باز کرد و گفت : وضو…
Reviews
There are no reviews yet.