داستان چنین آغاز می شود:
دختر با حالتی روحانی دو زانو نشسته و چشم هایش را بسته بود. انگار در خلسه ای مرموز شناور بود که او را از محیط اطراف جدا میساخت و در فضایی افسون کننده، سکرآور و گنگ، بر بستری از ابرهای هزار رنگ رویایی پرواز میداد. سرش اندکی به طرف بالا بود. به سوی آسمان و این حالت سبب می شد انبوه موهایش که خرمنی از ابریشم قهوه ای رنگ را به یاد می آورد، از روی شانه ها، تا نزدیک کمر برسد. در آن مکان نیمه خلوت صبحگاهی، احساسی تند مثل رودخانه ای خروشان از رگهایش می گذشت و به قلبش می ریخت. راز این احساس برای او گنگ و نامفهوم بود. شاید بهار بود که مثل نسیمی در جانش می وزید…
تگ:
رمان ایرانی رمان کلاسیک
Reviews
There are no reviews yet.