✔️ داستان چنین آغاز می شود:
اتومبیل کوچک شکاری به سرعت در جاده پهلوی پیش می رفت. مرد بیهوده احساس ناراحتی می کرد. نمی دانست چرا کلافه و اندوهگین و غمزده است. هر چه بیشتر پایش را روی پدال گاز می فشرد و هر چه اتومبیل بیشتر سرعت می گرفت، او ناآرام تر و اندوهگین تر میشد. درختان دو طرفه جاده که بیمارگونه تن به باد پاییزی سپرده و برگهای زردشان مرده و بی جان در فضا پراکنده شده بود، از دو طرف اتومبیل با سرعت سرسام آور می گذشت. مرد در خود فرو رفته بود و در درون خویش کنکاش می کرد. دیرزمانی بود که احساس می نمود چون یک سبوی شکسته، مثل یک جام، تهی و خاموش است. می دانید هیچ چیز برای یک مرد زن دار، برای مردی که خواسته و ناخواسته به تسمه تعهدات موجودی به نام همسر بسته شده است، به اندازه انتظار کشیدن برای یک عشق تازه، تلخ و شکنجه آور نیست؟ مرد در آن روزها چنین انتظاری را می کشید. در ته دلش، در اعماق وجودش انتظاری پدید آمده بود. انتظار اینکه دختری از راه رسد، دختری که شعله نگاهش به آتشش کشد و دیوانه اش کند و از خود بی خودش سازد…
Reviews
There are no reviews yet.