✔️ داستان با این جملات آغاز می شود:
تمام وجود هایده در چنگال اضطرابی بزرگ فشرده میشد. قلبش به شدت می تپید. زانوهایش یارای نگهداری اندام او را نداشتند. در سرش همهمه ای پیچیده بود. از عصر که اولین تکان و حرکت جنین را زیر شکمش احساس کرد، لحظه ای نتوانست آرام بگیرد. همانطور که به طرف آپارتمان امیر میرفت، به نظرش می رسید که هزاران اشباح با قیافه های عجیب و شگفت انگیز خود، او را تعقیب می کنند و شکلک درمی آورند. قهقهه می زنند و او را با انگشت به یکدیگر نشان می دهند. خیال می کرد تمام مردم از حادثه ای که چند ماه پیش برای او روی داده است، خبر دارند. رنگش پریده بود، اعصابش به شدت متشنج بود و افکار ناراحت کننده ای به مغزش هجوم آورده بود و آزارش میداد. کلید در آپارتمان امیر را میان انگشتهایش می فشرد. این کلید کوچک مثل آتش دست او را می سوزاند. به داخل کوچه پیچید. حالا تاریکی اول شب، کوچه را در کام خود کشیده بود. به نظرش رسید سایه ای به سرعت درون تاریکی ناپدید شد. چند لحظه صبر کرد؛ اطرافش را نگریست و باز با عجله بیشتری به راه افتاد…
Reviews
There are no reviews yet.