✔️ سرآغاز داستان:
صدای یکنواخت و ملال آور اتوبوس، رخوت خواب را در رگهای مسافرین برمی انگیخت. جاده چون مار خاکستری رنگ بزرگی در میان دشت غنوده بود. پروانه به دور دستها نگریست. به آنجا که دشت آفتاب سوخته با افق نجوایی جاودانه داشت و سعی کرد که اعصابش را که هفته ای پرهیجان، پر از وسوسه و پر از التهابات طاقت فرسا را گذرانده بود، آرام کند. در میان تف بخار که چون سرابی از دشت برمی خاست و در فضای گرفته از آفتاب محو میشد. گذشته نزدیک را میدید. ایام عید را…
یکروز وقتی پدرش به خانه آمد با صدای بلند مادرش را صدا زد:
– مهین… مهین
پدرش کمتر با صدای بلند سخن می گفت. معمولا ظهرها وقتی از اداره بازمیگشت، لباسهایش را درمی آورد، پاهایش را میشت و پیژامه اش را می پوشید و چهار زانو بالای سفره می نشست. در سکوت کامل به خوردن غذا مشغول میشد و همانطور آرام به پرگویی های مادرش گوش می داد…
Reviews
There are no reviews yet.