✔️ داستانی خاطره انگیز از ماجراهای لاوسون
از متن کتاب:
هانخ لبه کلاهش را پایین کشید. به طوریکه دیدن صورتش به سادگی امکان نداشت. بعد از داخل آینه اتومبیل به پشت سرش نگریست. خیابان چنان شلوغ بود که نمیشد حتی چند متر آنطرف تر را دید. باران ریز و یکنواختی می بارید. هانخ از اتومبیل پیاده شد. قلبش به شدت می تپید و کمی رنگ پریده می نمود. عرض خیابان را پیمود و وارد یک فروشگاه بزرگ شد. از لابلای جمعیت که نه برای خرید، بلکه به خاطر فرار از باران به داخل فروشگاه هجوم آورده بودند، گذشت و مقابل در آسانسور ایستاد. نگرانی و التهاب بزرگی که بر قلب مرد چنگ انداخته بود، به صورت موج پرتلاطم و وحشت و هراس در چشمهایش خوانده میشد و معهذا او سعی داشت آرامش خود را حفظ کند…
Reviews
There are no reviews yet.