در ابتدای کتاب می خوانیم:
این بار طور دیگری بود.
درد خشکی را در ریه هایم احساس می کردم و تمام استخوان هایم تیر می کشید. آتشی که در شکمم بود مرا به هوس می انداخت که روی گل و لای بغلتم و مثل یک گربه ضجه کنم. به نظرم می رسید که موشها در دهانم لانه کرده اند و وقتی می خواستم نفس بکشم، خاک چوب داخل حلقم شد.
تصمیم گرفتم پس از خروج از این وضعیت، چند کلمه ای با “مک کنزی” صحبت کنم. نگاهی به درجات روبرویم انداختم. همه چیز درست بود. کلید وصل را زدم و گفتم:
– خب مک کنزی چی شده؟ گرفتاری پیش آمده؟
برای سرفه کردن حرفم را قطع کردم. خستگی مرا از پای درمی آورد.
پرسیدم:
– چقدر می خواهید این شوخی را ادامه دهید بچه ها؟ حال من خراب است. چه اتفاقی افتاده؟
جوابی نیامد…
Reviews
There are no reviews yet.