از متن کتاب:
در یکی از شبهای مطبوع پاییز که باران ملایمی می بارید، سه نفر مغموم متفکر در گوشه ای از تالار کاخ “بری” کنار بخاری دیواری گرد هم نشسته گاهی به شعله آتش و زمانی به حرکت موزون عقربه ساعت بخاری نگاه می کردند. دو نفر از آنها چنان غرق در افکار خود بودند که به هیچ چیز کمترین توجهی نداشتند ولی سومی موسوم به سرهنگ دلمار که صاحب کاخ و مردی سالخورده بود تا اندازه عصبانی به نظر می رسید و میل داشت که آن سکوت حزن انگیز را بر هم زند. سرهنگ دلمار در دوران جوانی افسری زیبا و خوش اندام بود و در شجاعت و سلحشوری شهرتی به سزا داشت و اکنون که در 60 سالگی بازنشسته شده با گذشت زمان موهای سرش به کلی ریخته، شاربش گندمگون و قامت موزونش مبدل به هیکلی چاق و بی تناسب گردیده ولی در عوض چنان هیبت و صلابتی داشت که اطرافیانش بی چون و چرا اوامرش را اطاعت می کردند و کسی را یاری سرپیچی از فرمانش نبود.
سرهنگ دلمار که دیگر نمی توانست آن سکوت رقت بار را تحمل کند، ناگهان از جای برخاست و با قدمهای شمرده و ژست های خشک سربازی در طول تالار شروع به قدم زدن نمود…
Reviews
There are no reviews yet.