156 صفحه
✔️ از متن کتاب:
هوا دم کرده و سنگین بود. احساس توام با کسالتی شدید مرا در خود گرفته بود. عقربه های ساعت به روی هفت شب قرار داشت و من تا آن وقت هرچه سعی کرده بودم موفق به رفع خستگی از بدنم نشده بودم.
عاقبت از جایم برخاستم و پس از خاموش کردن تلویزیون در آپارتمانم را قفل نمودم و چون احتمال زیادی می رفت که باران شروع به ریزش نماید، بارانیم را بر تن کردم و یقه آن را بالا زده و شاپوی همیشگی ام را به روی پیشانی پایین آوردم و سوار آسانسور شده در طبقه اول پیاده شده و قدم به خیابان نهادم و از طرف پیاده رو به خیابان سرازیر شدم.
نمیدانم به چه جهت آن شب تا این درجه مایل به پیاده روی بودم. از چهارراهی که بر سر راهم بود گذشتم و در این هنگام باران هم تازه شروع شده و آهسته آهسته دانه هایش بر زمین می ریخت.
در آن وقت من تازه چند روز بود که آپارتمانی در یکی از خیابانهای خلوت و نسبتا کم رفت و آمد شهر اجاره کرده بودم و به همین جهت در آن وقت شب گهگاهی عابری از آنجا می گذشت. همانطور که مشغول قدم زدن بودم، برای سرگرمی به اطرافم نگاه می کردم و پنجره های خانه ها را زیر نظر می گرفتم، بعضی چراغهایشان روشن و بعضی خاموش بودند…
Reviews
There are no reviews yet.