✔از متن کتاب:
یکی از روزهای سر زمستان بود. سوز سرما گونه های آدم را می سوزاند. آسمان همچون سوگواران خود را در پرده های سیاه پوشانده بود. کوه ها و دره ها کفن سفید به تن کرده بودند. کلاغها در کنار خیابانها و انبوه توده های برف پرسه میزدند. مردم با لباس های زمستانی و کفش و جوراب مطمئن از خانه های گرم و نرم خود بیرون می آمدند، سوار درشکه می شدند و یا پای پیاده به راه می افتادند. روز یخبندان و سرمای گزنده نیز آسایش و آرامش آنها را برهم نمی زد. آیا به راحتی تمام غصه ها و آلام گیتی باید به دست انسان های تهیدست نازل شود؟
قربان در کنار شیطان بازار، پهلوی هم ولایتی اش ملافرضعلی نشسته بود. ملا کنار خیابان کاتبی می کرد. برای بی سوادان نامه و تقاضا می نوشت. قربان داشت از شدت سرما یخ می زد تا کفش پاره و مندرسش را که به پوست پایش چسبیده بود درآورد:
– ملا یک نامه هم برای من بنویس. میدانی که همیشه سود برایت می رسانم. با اینکه یکسال بیش نیست که از ولایت آمده ام ولی این پانزدهمین نامه ای است که برایم می نویسی…
Reviews
There are no reviews yet.