✔️ از متن کتاب:
مغول ها را از خیلی دورترها می شناختم. از آن روزگاران که دنیا یا سیاه سیاه بود و یا سپید سپید، از آن ایام که دوستی هایش به لطافت برگ گل بود و به کوتاهی عمر گل و قهرهایش دنیای کودکی ام را سرخ سرخ می کرد و پر از خشم، و لبخند آن سرخی خشم را به گلرنگ بهاری مبدل می ساخت. از آن دوران مغول ها را می شناختم که چشمانی مورب، گونه هایی برجسته، ریشی کم پشت و سبیلی آویخته و تنک داشتند و یکپارچه خشونت بودند با شمشیرهایی آخته و تیر و کمان هایی که از زه آنها خشم و کینه و نفرت پرتاب میشد به سوی قربانیانشان که ایرانیان بودند و من در رویاهای کودکی ام چند مغول کشته ام!
راستی کودکی من چند مغول را کشته باشد خوب است؟ صد، هزار، ده هزار و شاید هم بیشتر. میدانستم که چنگیز آن خان سفاک مغول به ایران حمله کرد، ابتدا به بهانه بازرگانی، همان بهانه دیرینه استعمار! و این را حاکم اترار، خویش محمد خوارزمشاه نیک بازیافته بود و تاریخ نویسان ما با حواس پرتی بدان بی اعتنا مانده بودند. می دانستم که مغول ها آمدند، سوختند، کشتند و ماندند. و ماندن همان بود و مستحیل شدن در فرهنگ و مدنیت ایرانی همان و از درون تحلیل رفتن…
Reviews
There are no reviews yet.