از متن کتاب:
یورا بیدار شد. از پنجره نگاه کرد. خورشید می درخشید. روز خوبی بود. دلش خواست که خودش یک کار خوبی بکند.
نشسته بود و فکر می کرد: “خوب بود اگر خواهر کوچکم غرق میشد و من او را نجات می دادم.”
در همین وقت خواهرش پیش او آمد و گفت:
– یورا، بیا با من یه خرده گردش بکن!
– برو از اینجا، حواسم را پرت نکن، دارم فکر می کنم.
خواهرش رنجید و رفت…
Reviews
There are no reviews yet.