✔️ در کتاب میلاروپا، شخصیت اصلی داستان به نام سیمون، هر شب خواب میبیند که زنی، معمایی برایش تعبیر میکند؛ در جسم او روح میلاروپا، راهب مشهور تبتی ۹۰۰ سال پیش که نفرتی شدید از برادر زادهاش دارد، حلول کرده است. سیمون برای رهایی از این چرخه تناسخی دائمی باید ماجرای این دو مرد را حکایت کند، خود را با ایشان همذات سازد، یعنی هویت آنان را با خود در هم آمیزد. اما به راستی از کجا رویا آغاز میشود و واقعیت پایان میگیرد؟
از متن کتاب:
رؤیاها از کجا میآیند؟ و چرا این یکی به سراغ من آمده است؟ هر شب خود را در همان کورهراههای سنگلاخ با همان قلب کینهورز باز مییافتم. و همیشه همان لاشهسگها، و همان چوبدستی در دست، در جستجوی مردی بودم که قرار بود از پای درآید. رفته رفته ترس برم داشت. معمولاً رؤیاها میآیند و بعد محو میشوند و از یاد میروند. اما این رؤیا در من جا خوش کرده بود! گویی در میان دو دنیا در حال رفت و آمد بودم که هر دو به یک اندازه استوار و پایدار مینمودند: یکی دنیای روزها، در پاریس، که با همان اسباب و اثاثیه، باهمان آدمهای همیشگی و همان شهر برخورد داشتم؛ و دیگری آنجا کجا؟ دنیای کوههای بلندِ سنگی، که میخواستم مردی را بکشم. اگر رؤیاها در زندگی بیدار ما تکرار میشوند، چه گونه باور نکنیم که زندگی دومی داریم؟ رؤیای من چه دری را بر من گشوده بود؟ پاسخ، دو سال بعد به چهره زنی به سراغم آمد…
Reviews
There are no reviews yet.