وقتی آبتین به طرف کوچه ای که پاتوق ولگرد ها بود می رفت، سیب قرمز گاز زده ای در دست داشت؛ با رسیدن به ابتدای کوچه، ردیفی از ولگرد ها با لباس های کثیف، در دو طرف کوچه نشسته بودند، ناگهان حرف عمه اش به یادش آمد: هرگز پایت را آنجا نگذار، ولی برای او فرقی نمی کرد که به حرف عمه یا شوهر عمه اش، گوش کند یا نه، چون او می رفت تا به پدر و مادرش برسد!
چند ثانیه ای به ته مانده ی سیب قرمز نگاه کرد، با تمام قدرت آن را به طرف جوی آبی که صد متر با او فاصله داشت پرتاب کرد، سیب روی هوا چرخ می خورد و با هر بار چرخشش، آن قسمتی را که آبتین گاز زده بود، پُر می گشت، تا این که وقتی به جوی آب رسید، یک سیب کامل بود! پیرزنی که چشم راستش کور بود و دماغ عقابی بزرگی داشت، آن را از درون آب برداشت و در سبدش کنار سایر سیب ها قرار داد.
در آن کوچه ی نیمه تاریک، عده ای از ولگرد ها سیگار می کشیدند و عده ای دیگر بین خواب و بیداری بودند. آبتین، از کنار پیرمرد ریش سفید طاسی که سر بَرّاقش منعکس کننده ی نور چراغ بالای سرش بود و کتاب چوب مقدّس را می خواند، عبور کرد. پیرمرد، کُت کهنه اش را از تنش در آورد و آن را کنارش گذاشت، برای آبتین دست تکان داد، اما او توجهی نکرد، پیرمرد خندید، به دیواری که پر بود از آگهی های تبلیغاتی (از فیلم های هالیوود تا تبلیغات انواع نوشابه ها) تکیه داد، کتاب را کنارش گذاشت و سیگاری از جیب کُتش در آورد، با چوب باریک آبی، سیگارش را روشن کرد، پک عمیقی زد و دود غلیظی بیرون داد که روی هوا به شکل جمجمه ی انسان بود و آهسته محو شد.
+989331010021
عالی بود