از عملیاتهای مایک ماهر
سرآغاز داستان:
نگاهی به ساعت بزرگ بار انداختم. شش بعدازظهر را نشان می داد. ساعت مچی ام را میزان کرده و بعد از اینکه آخرین لیوان خود را نوشیده، کلاهم را سر گذاشته و از آنجا بیرون آمدم.
هوا با اینکه سرد بود، دم کرده به نظر می رسید. به همین جهت ترجیح دادم بارانی ام را نپوشیده و روی دستم بیاندازم. نیویورک مثل همیشه شلوغ و پرهیاهو بود. هیاهویی که سالیان دراز بر این شهر حکم فرمایی داشت و شدت و قدرتش روزافزون بود. همان طور که در حاشیه خیابان آهسته قدم برمیداشتم، به یاد پات افتادم. او از من خواسته بود که ساعت هفت در اداره ملاقاتش کنم. بدون شک باید قتلی اتفاق افتاده باشد…
Reviews
There are no reviews yet.