مجموعه داستان طنز
از داستان مردی که روی من می افتاد:
هنگامی که در میدان کوچک آن قصبه از اتوبوس پیاده شدم، هوا تازه تاریک شده بود. فقط یک ساک کوچک دستی داشتم. شاگرد راننده ساکم را تحویل داد، خداحافظی کردیم و اتوبوس گاز داد و رفت. ساک به دست توی میدان قصبه ایستادم. میخواستم ببینم خیابان اصلی قصبه کجاست؟
می دانستم این قصبه ها فقط یک خیابان دارند و بانک و مغازه ها و مسافرخانه ها و هر چی که دارند، همه توی این یک خیابان است. خیابان این قصبه بالای یک تپه قرار داشت و نور کم سوی مغازه های آن از دور دیده میشد…
Reviews
There are no reviews yet.